از امشب پیراهنهای مشکی مردانه اتو میشود و زنها روسریهای مشکیشان را سر میکنند، دور همیها و مهمانیهای افطاری جمع میشود، دیگهای نذری از انباریها بیرون میآیند، پرچمها وپارچههای سیاه در کوچهها، مسجدها و سر در خانهها آویزان میشوند، لای صفحه دعای جوشن کبیر، نشانه میگذارند و بزرگترها داستان این شبها را برای بچهها تعریف میکنند. داستانی که قصه نیست و حکایتی است از روزگاران گذشته.
حسین نقیبی؛ یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود؛ یه مرد مهربونی بود که خیلی بچهها رو دوست داشت، خصوصا بچههایی که پدراشون توی جنگها یا توی موقعیتهای دیگهای شهید شده بودن و از دنیا رفته بودن. نمیزاشت این بچهها گرسنه بمونن و دلشون بگیره. شبا، وقتی همه خواب بودن، یواشکی و آروم، میرفت پشت در خونههاشون براشون غذا و وسایل مورد نیازشونو میزاشت. حتی یبار وقتی سر نماز بود و یه نیازمند وارد مسجد شد، برای اینکه دست خالی از مسجد بیرون نره، در حال نماز خوندن دستش رو به سمت اون نیازمند دراز کرد تا انگشترش رو بهش بده. خیلی مرد مهربونی بود.
یه روز صبح، مثل همیشه آماده شد و وضو گرفت که برای نماز صبح بره به مسجد؛ اما اون روز مثل بقیه روزها نبود، یه حال و هوای غریبی داشت، انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودن که نزارن بره به مسجد. ماه رمضان بود و شب نوزدهم. میگن حتی دستگیره در به لباس گیر کرد و با زبون بی زبونی میخواست نزاره بره، میگن پرنده های تو کوچه دور و برش راه میرفتن و زبون بستهها نمیدونستن چطوری بهش بگن نره…
+ چرا میخواستن نزارن اون مرد بره به مسجد، مادربزرگ؟
– چون آدمای بد براش نقشههای بد کشیده بودن دخترم. وقتی که رفت به مسجد و نماز صبح رو شروع کرد، توی سجده، وقتی حواسش فقط به خدا بود، یه مرد بدجنس با یه شمشیر تیزی که بهش زهر زده بود، فرق سر اون مرد مهربون رو نشونه گرفت و… وقتی بهش شمشیر زد که اون مرد شمشیری نداشت، وقتی که هیچ جنگی نبود تا اون مرد آماده باشه، وقتی که اون مرد سر نماز بود و حواسش نبود… به نامردی بهش شمشیر زد چون میدونست که غیر از این، حریف این مرد مهربون قدرتمند نمیشه.
+ بعدش چیشد؟
– بعدش دیگه کسی نبود که برای بچه یتیمها غذا ببره، دیگه کسی نبود که برای نیازمندا از انگشتر توی دستش بگذره… بعدش به قول شاعر «اینک شما و وحشت دنیای بی علی»
نام رمضان که میآید، کنارش طنین ربنا و دعای سحر در گوشمان میپیچد؛ کنارش فکر شبهای قدر و شب ضربت خوردن و شهادت مولایمان علی(ع) میآید. امشب همان شب است، شبی که ما با چشمهایی پر تمنا قرآن به سر میگیریم و مولایمان شمشیر و شکاف بر سر دارد، شبی که ما با التماس از پروردگارمان میخواهیم که سرنوشت یک سال بعدمان را عاقبت بخیری بنویسد و بچههای یتیم از خدا میخواهند علی برایشان بماند، شبی که ما جوشن کبیر میخوانیم و با سوز نامهای خدا را صدا میزنیم که لا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لَه، دستمان را رها مکن و بچهها هم امَّن یجیب میخوانند تا پدرشان کنارشان بماند.
امشب شب عجیبی است، یکی از عجیبترین و دلگیرترین شبهای فروردین ماه است؛ هم سوز دل داریم از مرد بی دفاعی که سر سجده با شمشیر زهرآلود به سراغش آمدند و هم سوز دل داریم برای خودمان، برای تقدیری که قرار است این شبها برایمان رقم بخورد، برای بخشیده شدنمان، برای عاقبت بخیری…
برای هم دعا کنیم، برای آرامش هم، ببخشیم تا بخشیده شویم، لبخند برنیم تا لبخند ببینیم، برای هم از خداوند حال خوب بخواهیم و بخواهیم تا فرصتی باقی بماند برای اثبات خوبیهایی که شاید تا بحال زیر لایههای درونیمان پنهانشان کردهایم.
- نویسنده : حسین نقیبی