پدربزرگها ومادربزرگها اگر نباشند، دیگر انگار دور هم جمع شدنهای آخر هفته و روز اول عید و... هم بساطش جمع میشوند، پای یک ریش سفید که در فامیل وسط نباشد، انگار دیگر هر کس به سوی خودش میرود و آن خانواده، دیگر خانواده نمیشود.
محمدرضا آقاباقری؛ اما آنها همیشه لبخند میزنند، هرچند من احساس میکنم ته دلشان یک غمی هست که تا به جایشان نباشم درک نمیکنم؛ هرچند همیشه انتهای مسیر نگاهشان را که بگیری میرسی به درب ورودی، هرچند همیشه انگار منتظرند، منتظر و اندوهگین، اما با این وجود آنها همیشه لبخند میزنند. همیشه هم مثل خلافکارهای فیلمهای هالیوودی رفتار میکنند و از تو انتظار دارند برایشان محمولههای ممنوعه جا به جا کنی! این قسمتش واقعا شیرین است، لبخند من را هم پررنگتر میکند. مثلا همیشه یواشکی جیب کتشان را باز میکنند تا برایشان سیگار بیندازی، یا پر روسریشان را جلویت میگیرند تا پرش کنی از خوراکیهای شیرین و شیرینی؛ وقتی هم که مخالفت میکنی و ضررهایشان را برایشان میشماری، از آن اخمهای بامزه میکنند و مثلا دیگر نمیخواهند با تو صحبت کنند، اما باز دفعه بعد که میآیی از دور به تو لبخند میزنند و حسابی قربان صدقهات میروند. نمیدانم قهر کردن را بلد نیستند یا از شدت تنهایی تاب قهر ماندن ندارند.
پدربزرگها ومادربزرگها اگر نباشند، دیگر انگار دور هم جمع شدنهای آخر هفته و روز اول عید و… هم بساطش جمع میشوند، پای یک ریش سفید که در فامیل وسط نباشد، انگار دیگر هر کس به سوی خودش میرود و آن خانواده، دیگر خانواده نمیشود… حالا خیلی وقتها پیش میآید، روی حساب اتفاقاتی که قضاوتشان نمیکنیم، خودمان با دست خودمان زندگیهایمان را از پدربزرگها و مادربزرگها دور میکنیم و آن ها را از خانههایی که سالها ما و نوه ها را در آن بزرگ کردهاند جدا میکنیم و به چهاردیواری خانه سالمندان میفرستیم، اینش به کنار، غم ماجرا این است که یا از مملکت میرویم و یا آن قدر غرق زندگی میشویم که یادمان میرود یک جفت چشم کمسو هر روز تا شب در انتظارمان است.
به شکرانه دستهای چروک و چشمهای کمسویشان، به شکرانه وجودشان که باعث وجود ما شد، باید به مشکلات و دلتنگیهای این عزیزان توجهی شود.
نمیدانم عزیزانتان هنوز چشم به راهتان هستند یا نه، اما اگر هستند، دقیقا همین الان وقتش است، وقت بوسیدن دستها و در آغوش گرفتنشان، وقت فکر کردند به سالهای بعد و روزهایی که خودمان قرار است جای آنها باشیم… هیچکس با شاد کردن دل عزیزانش، وقتش هدر نرفته است.
- نویسنده : محمدرضا آقا باقری